"بهترين وبلاگ براي عشاق که از دنيا خستن "نظر يادتون نره عزيزانم

روزی در یک شهر مردی بود که برای سیر کردن شکمش شب ها دخترکش را به دیگران میفروخت........

شبی که دخترک با پسر همسایه خوابیده بود،برای سیر کردن شکم پدر...

او تصمیم به فرار گرفت و نزد حاکم رفت....

حاکم به او جا و مکان داد و وی را بر دست شیخی امانت سپارد....

همان شب اول شیخ به زور با دخترک هم بستر شد....

دختر با سر و وضعی برهنه از خانه ی شیخ به سمت جنگل گریخت........

در انجا به در خانه ای رسید ناگهان....

چهار مرد مست از خانه بیرون امدند و از وی پرسیدند "که این جا چه میکند.......؟؟؟"

و دخترک تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد.......

چهر مرد مست  وی را به داخل بردند.....

دخترک از ترس این چهار مرد شب را به صبح رسانید.....

فردا که بیدار شد.....

دید رویش چهار پتو و ملافه گذاشته اند.....

و بخاطر اینکه دخترک از انها نهراسد ان چهار مرد به بیرون از خانه رفته و در انجا خوابیده بودند....

وقتی دخترک به بالای سر انان رفت هر چهار نفر در سرما یخ زده بودن......

به سر دروازه ی شهر رفت و در انجا فریاد زد.......:

"اگر من حاکم شوم....

خون صد شیخ رابه یک مست فدا خواهم کرد  ..........   وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد ....

هرکس که بگویید که  مستان بَدند ........ سرشان را بر دروازه ی شهر اویزان خواهم کرد....."

ramin